|
دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, :: 16:44 :: نويسنده : مهربونی
امسال اتفاقهای خیلی خوبی واسم افتاد... خسته وبیحال داشتم از سرکار میاومدم مامانم دم دروایساده بود تا منو دید گفت مزده گانی بده گفتم واسه چی؟چی شده؟گفت داداشت اومده... وای منو میگی از سر کوچه تا دم در ورودی خونه رو دویدم که مامانم گفت خونه نیست رفت بیرون الان برمیگرده...منتظر شدم که بیاد...وقتی اومد دویدم و به خاطر اینکه چند ماه ندیده بودمش سفت بغلش کردم و فقط میبوسیدمش...این اولین و بهترین اتفاق برام بود چون من داداش بزرگمو خیلی خیلی دوسش دارم. دومین اتفاق خوب اومدن عمو و زن عمو و دخترعموی نازنینم بود البته نگفته بودن که میان واسه همین وقتی در رو باز کردیم و دیدیمشون از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم. سومین اتفاق خوب ازدواج برادرم با دختر مورد علاقه اش بود. خدایا شکر...به خاطر همه این اتفاقهای خوب ازت ممنونم... نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |